آرتین خان خان ایرانآرتین خان خان ایران، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آرتین خان خان ایران

چیدنیا و عشق آرتین خان به باب اسفنجی

چند وقت پیش مامان نسرین واسه آرتین خان از این چیدنیها خریده بود و هر دفعه تا میخواستیم بچینیمشون میریختن تا اینکه بالاخره بدون هیچگونه لرزش دستی چیده شد و اینم ذوق آرتین خان ... تازه زنگ زده به بابا بهمن و میگه زود بیا خونه اینا رو ببین و حالشو ببر!!   این روزها وقتی با آرتین بیرون میریم فقط دنبال باب اسفنجیه . از لباسش گرفته تا سی دی هاش و کیفش حتی دیروز مجبورمون کرده قلک باب اسفنجی بگیریم و قلک قبلیش رو باز کنیم و پولاشو بریزیم توی این یکی. میگه باب اسفنجی بیشتر مواظبه!!!! ...
20 اسفند 1392

رکورد پازل و کتاب آرتین خان قهرمان و عروسک وودی

زمستون امسال حسابی استعدادهای آرتین و بنده شکوفا شده!!! خاله نانا 10 تا پازل کوچولو برای آرتین خان گرفته بود که توی این مدت انقدر آرتین بازی کرده که هرکدوم از این پازل ها رو ظرف مدت 3 دقیقه درست میکنه و مامان سما کلی به خودش میباله که چه فرزند فهیمی تربیت کرده!!! و اما بنده .... اهیم ... کتابی به نام آرتین خان قهرمان درست کردم که شامل 5 برگه که با تصویری که من و آرتین کشیدیم و رنگ کردیم پسرمو قهرمان کردم البته داستانش رو هم توش نوشتم ها .... فک نکنید الکیه ... همه کتابا یه طرف این یکی یه طرف دیگه .... اینم عروسک وودی که با امکانات محدود سعی کردم کمی شبیه اصلیه بشه ولی خداییش آرتین خان دوستش داره...
20 اسفند 1392

تولد سه سالگی آرتین خان

  قند عسلم تولدت مبارک آرتین عزیزم با اومدنت به زندگیمون شور و شوقی رو آوردی که توی این سه سال اون رو هزاران برابر کردی ممنونم که پسر منی و منم مامان تو     ...
4 مهر 1392

مرداد 92 و اصفهان

فرصتی دست داد تا به خاطر یه کار اداری دو روزی بریم اصفهان و گشت و گذار اینم عکسهایی از زاینده رود و میدون امام و کالسکه سواری و چهل ستون ...
4 مهر 1392

آرتین خان سه ساله و دریا

هفته گذشته فرصتی دست داد تا با اقوام مامانی سما دسته جمعی بریم شمال (مجتمع نارنجی) آرتین خان و صحنه دل به دریا زدنش ... اگه بدونین با چه مکافاتی راضیش کردیم تا برگرده اینم من و تو و بابا بهمن و عکس یادگاری لب دریا و غروب زیباش ... آرتین خان و خاک بازی با وسایل شن بازی! آخ که دوچرخه سواری روی این شیب زمین چه حالی داد!!    این روزها آرتین شیرین تر از گذشته حرف میزنه و با صحبت ها و استدلال های جدیدش هر لحظه ما رو سورپرایز میکنه ... ساعت 12 شب. آرتین با کاغذی تو دستش اومده پیشم میگه: خورشید خانومو بیدار بوکوون ... بوگو بیدار شه ... باسش نگاشی کشیدم بیاد وربی...
4 مهر 1392

34 ماهگی آرتین خان و مهدکودک

34 ماه از زندگی آرتین جونم میگذره و خوشحالم که پسر مهربونی دارم تا تمام وقتم رو براش بذارم و خوشحال تر از اون اینه که میبینم چه بزرگ شده این خان پسر ما. از الان دلم برای این روزها تنگ میشه عسل خونه ما از اول اردیبهشت 92 راهی مهدکودک شد  این روزها کار آرتین شده شیرین زبونی و کار ما هم قربون و صدقش رفتن آخ که شنیدن کلمات قلمبه سلمبه از زبون بچه ها چقدر شیرینه .... اول از همه تیکه کلام آرتین خان رو بگم که تیکه کلام همه آشنایان شده: آخه چلا ؟؟؟ چند وقت پیش میگم: آرتین بیا بخوابیم صبح بشه بریم مهدکودک. آرتین میگه: مامان سما ... نه ... نخوابیم ... خودش صبح میشه (خووب راست میگه دیگه بچه ....) هوا ابری شده بود ...
18 ارديبهشت 1392